شرح حال ميثم تمّار
شرح حال ميثم تمّار
بيست و پنجم: ميثم بن يحيي التّمار، از خواصّ اصحاب اميرالمؤمنين عليه السّلام و از اصفياء ايشان و حواريين اميرالمؤمنين عليه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اي که قابليت و استعداد داشت علم تعليم فرموده بود، و او را بر اسرار خفيّه و اخبار غيبيه مطلع فرموده بود و گاه گاهي از او ترشح مي کرد و کافي است در اين باب آنکه ابن عبّاس که تلميذ اميرالمؤمنين عليه السّلام است از آن حضرت تفسير قرآن آموخته و در علم فقه و تفسير مقامي رفيع داشت و محمّد حنفيّه از او «ربانيّ امّت» تعبير کرده و پسر عمّ پيغمبر و اميرالمؤمنين عليهماالسّلام بود، با اين مقام و مرتبت ميثم او را ندا کرد: يابن عبّاس! سؤال کن از من آنچه بخواهي از تفسير قرآن که من قرائت کرده ام بر اميرالمؤمنين عليه السّلام تنزيل قرآن را و تعليم نموده مرا تأويل آن را. ابن عبّاس استنکاف ننمود و دوات و کاغذ طلبيد و نوشت بيانات او را [1] .
وَکانَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ يَبَسَتْ عَلَيْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِبادَةِ وَالزّهادَةِ.
از ابوخالد تمّار روايت است که روز جمعه بود با ميثم در آب فرات با کشتي مي رفتيم که ناگاه بادي وزيد ميثم بيرون آمد و بعد از نظر بر خصوصيّات آن باد به اهل کشتي فرمود کشتي را محکم ببنديد اين «باد عاصف» [2] است و شدّت کند همانا معاويه در همين ساعت وفات کرده، جمعه ديگري قاصد از شام رسيد خبر گرفتيم گفت: معاويه بمرد و يزيد به جاي او نشست! گفتيم: چه روز مرد؟ گفت: روز جمعه گذشته. و در ذکر احوال رُشيد هَجَري گذشت اِخبار او حبيب بن مظاهر را به کشته شدن او در نصرت پسر پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلّم و آنکه سرش را به کوفه برند و بگردانند.
شيخ شهيد محمّد بن مکي روايت کرده از ميثم که گفت شبي از شبها اميرالمؤمنين عليه السّلام مرا با خود از کوفه بيرون بُرد تا به مسجد جعفي، پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبيح گفت کف دستها را پهن نمود و گفت:
اِلهي کَيفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَيْتُکَ وَکَيفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ في قَلْبي مَکينٌ مَدَدْتُ اِلَيکَ يَدا باِلذُّنُوبِ مَمْلُوَّةً وَعَيْنا باِلرَّجآءِ مَمْدُودَةً اِلهي اَنْتَ مالِکُ الْعَطايا وَاَنَا اَسَيُر الْخَطايا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و صد مرتبه گفت: اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مسجد بيرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسيد به صحراء پس خطي کشيد از براي من و فرمود: از اين خط تجاوز مکن! و گذاشت مرا و رفت و آن شب، شب تاريکي بود من با خودم گفتم مولاي خودت را تنها گذاشتي در اين صحراء با آنکه دشمن بسيار دارد، پس از براي تو چه عذري خواهد بود نزد خدا و رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلّم؟ به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خبر باشم و اگر چه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوي آن حضرت رفتم تا يافتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهي کرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مي کند همين که احساس کرد مرا فرمود: کيستي؟ گفتم: ميثمَمْ، فرمود: آيا امر نکردم ترا که از خط خود تجاوز نکني؟ عرض کردم: اي مولاي من! ترسيدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طاقت نياورد. فرمود آيا شنيدي چيزي از آنچه مي گفتم؟ گفتم: نه اي مولاي من، فرمود: اي ميثم! وَفيِ الصَّدْرِ [3] لِباناتٌ اِذا ضاقَ لَها صَدْري نَکَتُّ الاَْ رْضَ بِالْکَفِّ وَاَبْدَيْتُ لَها سِرّي فَمَهْما تُنْبِتُ الاَْرْضُ فَذاک النَّبْتُ مِنْ بَذْري.
علاّ مه مجلسي در «جلاء العيون» فرموده که شيخ کشّي و شيخ مفيد و ديگران روايت کرده اند که ميثم تمّار غلامِ زني از بني اَسَد بود حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام او را خريد و آزاد کرد پس از او پرسيد که چه نام داري؟ گفت: سالم، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلّم که پدر تو در عجم ترا ميثم نام کرده، گفت: راست گفته اند خدا و رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و سلّم و اميرالمؤمنين عليه السّلام، به خدا سوگند که مرا پدرم چنين نام کرده است. حضرت فرمود که سالم را بگذار و همين نام که حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش، نام خود را ميثم کرد و کنيت خود را ابوسالم. [4] .
روزي حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام به او فرمود که ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند کشيد و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بيني و دهان تو روان خواهد شد و ريش تو از آن رنگين خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحريث با نُه نفر ديگر به دار خواهند کشيد و چوب دار تو از همه آنها کوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزديکتر خواهي بود، با من بيا تا به تو بنمايم آن درختي که ترا بر چوب آن خواهند آويخت، پس آن درخت را به من نشان داد. [5] به روايت ديگر حضرت به او گفت: اي ميثم! چگونه خواهد بود حال تو در وقتي که ولد الزناي بني اميّه ترا بطلبد و تکليف کند که از من بيزار شوي؟ ميثم گفت: به خدا سوگند که از تو بيزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سوگند که ترا خواهد کشت و بردار خواهد کشيد! ميثم گفت: صبر خواهم کرد واينها در راه خدا کم است و سهل است! حضرت فرمود که اي ميثم، تو در آخرت با من خواهي بود و در درجه من. پس بعد از حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام ميثم پيوسته به نزد آن درخت مي آمد و نماز مي کرد و مي گفت: خدا برکت دهد ترا اي درخت که من از براي تو آفريده شده ام و تو از براي من نشو و نما مي کني. به عَمْروبن الحُرَيْث مي رسيد مي گفت: من وقتي که همسايه تو خواهم شد رعايت همسايگي من بکن؛ عمرو گمان مي کرد که خانه مي خواهد در پهلوي خانه او بگيرد مي گفت: مبارک باشد خانه ابن مسعود را خواهي خريد يا خانه ابن حکم را؟ و نمي دانست که مراد او چيست.
پس در سالي که حضرت امام حسين عليه السّلام از مدينه متوجّه مکّه شد و از مکّه متوجّه کربلا، ميثم به مکّه رفت و به نزد امّ اسلمه عليهاالسّلام زوجه حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلّم رفت، امّ سلمه گفت: تو کيستي؟ گفت: منم ميثم؛ امّ سلمه گفت: به خدا سوگند که بسيار شنيدم که حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلّم دردل شب ياد مي کرد ترا و سفارش ترا به حضرت اميرالمؤمنين عليه السّلام مي کرد؛ پس ميثم احوال حضرت امام حسين عليه السّلام را پرسيد، امّ سلمه گفت که به يکي از باغهاي خود رفته است، ميثم گفت: چون بيايد سلام مرا به او برسان و بگوي در اين زودي من و تو به نزد حق تعالي يکديگر را ملاقات خواهيم کرد ان شاءاللّه. پس امّسلمه بوي خوشي طلبيد و کنيزک خود را گفت: ريش او را خوشبو کن، چون ريش او را خوشبو کرد و روغن ماليد ميثم گفت: تو ريش مرا خوشبو کردي و در اين زودي در راه محبّت شما اهل بيت به خون خضاب خواهد شد.
پس امّ سلمه گفت که حضرت امام حسين عليه السّلام تو را بسيار ياد مي کرد. ميثم گفت: من نيز پيوسته در ياد اويم و من تعجيل دارم و براي من و او امري مقدّر شده است که مي بايد به او برسيم. چون بيرون آمد عبداللّه بن عبّاس را ديد که نشسته است گفت: اي پسر عبّاس! سؤال کن آنچه خواهي از تفسير قرآن که من قرآن را نزد اميرالمؤمنين عليه السّلام خوانده ام و تأويلش از او شنيده ام. ابن عبّاس دواتي و کاغذي طلبيد و از ميثم مي پرسيد و مي نوشت تا آنکه ميثم گفت که چون خواهد بود حال تو اي پسر عبّاس در وقتي که ببيني مرا با نُه کس به دار کشيده باشند؟
چون ابن عبّاس اين را شنيد کاغذ را دريد و گفت: تو کهانت مي کني! ميثم گفت: کاغذ را مَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نيايد کاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه کوفه شد و پيش از آنکه به حج رود با معرّف کوفه مي گفت: که زود باشد حرام زاده بني اميّه مرا از تو طلب کند و از او مهلتي بطلبي و آخر مرا به نزد او ببري تا آنکه بر در خانه عَمْربن الحُرَيْث مرا بردار کشند.
چون عبيداللّه زياد به کوفه آمد فرستاد معرّف را طلبيد و احوال ميثم را از او پرسيد، معرّف گفت: او به حجّ رفته است، گفت به خدا سوگند اگر او را نياوري ترا به قتل رسانم؛ پس او مهلتي طلبيد و به استقبال ميثم رفت به قادسيّه و در آنجا ماند تا ميثم آمد و ميثم را گرفت و به نزد آن ملعون برد و چون داخل مجلس شد حاضران گفتند: اين مقرّبترين مردم بود نزد علي بن ابي طالب عليه السّلام گفت: واي بر شما اين عجمي را اينقدر اعتبار مي کرد؟ گفتند: بلي، عبيداللّه گفت: پروردگار تو در کجاست؟ گفت: در کمين ستمکاران است و تو يکي از ايشاني. ابن زياد گفت: تو اين جرئت داري که اين روش سخن بگوئي اکنون بيزاري بجوي از ابوتراب، گفت: من ابوتراب را نمي شناسم. ابن زياد گفت: بيزار شو از علي بن ابي طالب عليه السّلام ميثم گفت: اگر نکنم چه خواهي کرد؟ گفت به خدا سوگند ترا به قتل خواهم رسانيد، ميثم گفت: مولاي من مرا خبر داده است که تو مرا به قتل خواهي رسانيد و بر دار خواهي کشيد با نُه نفر ديگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحريث؛ ابن زياد گفت: من مخالفت مولاي تو مي کنم تا دروغ او ظاهر شود؛ ميثم گفت: مولاي من دروغ نگفته است و آنچه فرموده است از پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلّم شنيده است و پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلم از جبرئيل شنيده و جبرئيل از خداوند عالميان شنيده پس چگونه مخالفت ايشان مي تواني کرد و مي دانم به چه روش مرا خواهي کشت و در کجا به دار خواهي کشيد و اوّل کسي را که در اسلام بر دهان او لجام خواهند بست من خواهم بود پس امر کرد ميثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان ميثم به مختار گفت: تو از حبس رها خواهي شد و خروج خواهي کرد و طلب خون امام حسين عليه السّلام خواهي کرد و همين مرد را خواهي کشت!
چون مختار را بيرون برد که بکشد پيکي از جانب يزيد رسيد و نامه آورد که مختار را رها کن و او را رها کرد، پس ميثم را طلبيد و امر کرد او را بردار کشند بر در خانه عمرو بن الحريث و در آن وقت عمرو دانست که مراد ميثم چه بوده است، پس جاريه خود را امر کرد که زير دار او را جاروب کند و بوي خوشي براي او بسوزاند پس او شروع کرد به نقل احاديث در فضايل اهل بيت و در لعن بني اميّه و آنچه واقع خواهد شد از قتل و انقراض بني اميّه، چون به ابن زياد گفتند که اين مرد رسوا کرد شما را، آن ملعون امر کرد که دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند که سخن نتواند گفت، چون روز سوّم شد ملعوني آمد و حربه در دست داشت و گفت: به خدا سوگند که اين حربه را به تو مي زنم با آنکه مي دانم روزها روزه بودي و شبها به عبادت حق تعالي ايستاده بودي، پس حربه را بر تهيگاه او زد که به اندرونش رسيد ودر آخر روز خون از سوراخهاي دماغش روان شد و بر ريش و سينه مبارکش جاري شد و مرغ روحش به رياض جِنان پرواز کرد. [6] و شهادت او پيش از آن بود که حضرت امام حسين عليه السّلام وارد عراق شود به ده روز. [7] .
ايضا روايت کرده است که چون آن بزرگوار به رحمت پروردگار واصل شد هفت نفر از خرما فروشان که هم پيشه او بودند شبي آمدند در وقتي که پاسبانان همه بيدار بودند و حق تعالي ديده ايشان را پوشانيد تا ايشان ميثم را دزديدند و آوردند و به کنار نهري دفن کردند و آب بر روي او افکندند و هر چند پاسبانان تفحّص کردند از او اثري نيافتند. [8] .
پی نوشته ها :
[1] «جلاء العيون» علاّ مه مجلسي ص 400، چاپ سرور.
[2] فقير گويد: که نظير آن است آنچه راوندي روايت کرده از حضرت صادق عليه السّلام که در غزوه بني المُصْطَلق باد عظيمي وزيد حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله و سلّم فرمود سبب اين باد آن است که منافقي در مدينه مرده است چون به مدينه آمدند رفاعة بن زيد که از عظماء منافقان بود مرده بود.
[3] يعني در سينه من حاجاتي است در وقتي که تنگي مي کند از جهت آنها سينه من زمين را مي کَنَم با کف دست خود و ظاهر مي کنم در آن راز خود را پس هر وقتي که بروياند آن زمين پس آن گياه از آن تخمي است که من کشته ام. (شيخ عباس قمي رحمه اللّه).
[4] «جلاء العيون» ص 584.
[5] «جلاء العيون» ص 584.
[6] «جلاء العيون» ص 585 588، «بحار الانوار» 124:42.
[7] «ارشاد» شيخ مفيد، 325:1.
[8] «رجال کشّي» 295:1.